به گزارش پایگاه خبری ترشیز خوان؛ به نقل از پایگاه خبری عصرجهان؛ نوشتاری طنزآمیزبه قلم محمد شریفی-توی اتاق، تک و تنها ، روی شکم دراز کشیده بودم، کتاب فارسی ام جلویم باز بود.داشتم از روی حسنک کجایی؟ مشق می نوشتم، صدای نجف در گوشم پیچید که هوار می کشید، آهای!!! میرزا کجایی؟ بیت الله را عقرب زد .در یک چشم بهم زدنی ، دفتر و کتاب و مداد را روی طاقچه گذاشتم،از اتاق بیرون آمدم، نجف نفس زنان با چشمانی پر از اشک سررسید و گفت: بیت الله رفت توی طویله به گاوهاشون آب و علف بده، که یکباره کمرش سوخت، یک گادیم ( عقرب) پشتش را نیش زد.خبر ناگوار نجف، حالم را بدجوری دگرگون کرد،آخه عقرب های آبادی ما تا حالا هرکس را زدند، جان سالم بدر نبرد، من و نجف، دوان دوان خودمان را به خانه بیت الله رسانیدم، ماه پیکر به سر و سینه می زد،شمس الله دلداری می داد که خدا کریم است. کاعباسعلی حکیم محلی با یک کیف کهنه چرمی بر بالین بیت الله در حال وراندازی محل نیش زدگی عقرب بود.نصف تیغی برداشت و چندین برش عمودی و ضربدری در محل گزیدگی ایجاد کرد، بعد یک شاخ بز از کیفش بیرون آورد.قسمت پهنای شاخ را روی محل نیش زدگی تنظیم و آن سر شاخ را در دهان خودش قرار داد و شروع به مکیدن کرد.حدود یک استکان خون و چرک سیاه با ساکشن شاخ بز از کمر بیت الله خارج کرد.کاعباسعلی با جوشانده گیاه حَلپَه محل زخم ها را مورد شستشو قرار داد، سپس ضماد( مَرهَم) جاز(جاز همان درخت بنگرو است که پنج انگشتی هم به آن می گویند.) روی زخم گذاشت و با چند تِلیفَه( نوار پارچه ای) زخم را پانسمان و باندپیچی کرد.بیچاره بیت الله، در این مدت که زنده زنده زیر دست جراح آبادی یعنی حکیم کاعباسعلی نوازش! می شد، یک آه هم نگفت. من و نجف و ماه پیکر (مادر بیت الله)یواشکی اشک می ریختیم، شمس الله پدر بیت الله با سبیل های هیتلری و اخم های همیشگی اش، سینه اش را صاف کرد و گفت: مرحوم پدرم حاج نایب خان در جنگ “چال گل” چهار گلوله خورد و یک آه نگفت، قبایِ سرداری اش را از تن درآورد و آن را تلیفه کرد و زخم هایش را بست و از سنگر نزد بیرون و با تفنگ پنج تیر پرون همچنان به طرف طَریده ها و حرامیان آتش می گشود.بیت الله غیرت پدر بزرگش در رگهایش جریان دارد. کاعباسعلی بدون هیچ التفات و توجهی به حرف های شمس الله، گفت: آفتابه لگن را بیارید دستهایم را بشورم.کا عباسعلی دست هایش را شست، لبخند رضایتی زد و گفت: ان شاءالله تا فردا خوب میشه، اما به بیمار تا سرشب نباید آب بدهید. درد عقرب زدگی،زخم تیغ های عباسعلی،زخم شاخ بز،سوزش مرهم اسیدی جاز و از همه بدتر رجزخوانی های شمس الله بدجوری بیت الله را کلافه کرده بود، عطش تشنگی شدید هم به سایر گرفتاری ها اضافه شده بود. دلهره و ترس از گادیم های آبادی که روی دست عقرب های کاشان را زده بودند، قوز بالا قوز شده بود،من و نجف و چند همکلاسی دیگر دور بیت الله حلقه زده بودیم، ببت الله به شدت عرق می کرد و از ما التماس می کرد که یک ذره آب به گلوی خشک شده اش بریزیم ،شمس الله چهاردانگ حواسش جمع بود که مبادا من یا نجف یا ماه پیکر تخطی کنیم و در غفلت وی به بیت الله آب بدهیم .خبر را باد به سرعت در کوچه هاب آبادی پخش کرد، دسته دسته مردم به عیادت بیت الله می آمدند، آقای غلامی معلم آبادی به محض شنیدن ماجرا خودش را به بالین بیت الله رسانید،در اولین اقدام لحاف را از روی بیت الله بلند کرد، بیت الله خیس عرق بود، رنگ صورتش به کبودی می زد، به سختی نفس می کشید، هوش و حواس از سرش پریده بود، هیچکس را نمی شناخت، الفاظ را نا مفهوم بلغور می کرد، در شدت تب می سوخت ، آقای غلامی از کوره در رفت و گفت: نامسلمان ها چرا بچه را به درمانگاه نبردید. با شدت عصبانیت از جایش برخاست و گفت زود بچه را سوار ماشین خودم کنید. بیت الله را توی جیب شهباز آقای غلامی گذاشتتد و به درمانگاه بردند،پزشک درمانگاه با گرفتن فشار خون ، نبض و تب و تزریق چند آمپول و سرم گفت: بیمار باید با آمبولانس به بیمارستان جندی شاپور اهواز اعزام شود.صحبت آمبولانس که به میان آمد، سکوتی سرشار از مرگ و مملو از دلهره و ترس حاکم شد
در چنین اوضاع و احوالی نجف دست به حرکت عجیبی زد،سرش را توی گوش بیت الله گذاشت و نجوا کنان و آرام گفت: کاکا خوش به حالت که میری شهر،به دلم برات شده است که خوب خوب میشی، اگه خوب شدی به بابات خالو شمس الله بگو اهواز برات بستنی بخره، گاز اول را که به بستنی بزنی همه دردهایت یادت میره، در آن اوضاع و احوال قمر در عقرب که امیدی به زنده ماندن بیت الله نبود،سفارش خوردن بستنی توسط نجف باعث خنده ی تلخ آقای دکتر، آقای غلامی و چند نفر دیگر شده بود، راننده آمبولانس که برگ اعزام بیمار در دستش بود، جهت احتیاط کاپوت آمبولانس را بالا زد و مشغول چک کردن آب و روغن ماشین شد،از حُسن یا بد اتفاق، موتور ماشین دچار لرزش شده همین عامل باعث تاخیر در اعزام بیت الله به اهواز شد. وقفه و تاخیری که در اعزام بیمار پیش آمد،مسئولیت و حساسیت دکتر درمانگاه را دو چندان کرده بود. وی مرتب علائم حیاتی بیمار را کنترل می کرد. به توصیه دکتر همراهان بیمار به طرف حیاط درمانگاه زیر درخت نارون هدایت شدند.دسته دسته آدم به درمانگاه می آمدند.و زیر درخت نارون زانوی غم گرفته بودند. علی خان روحیه می داد و ملا خدامراد با بیان داستان ها و خاطراتی از بیماران شفا یافته جو مجلس را تلطیف می کرد. در همین حین دکتر به جمع اضافه شد و با لبخندی سرشار از امید گفت، خراب شدن آمبولانس هم بدون حکمت نبود، مرغ از قفس پرید، حال عمومی بیمار امیدوار کننده است،فعلا در درمانگاه بستری می ماند تا ببینیم چه می شود.آستاره از شدت خوشحالی شروع به کِل زدن کرد. ماه پیکر دستهایش را به آسمان بالا برد، شمس الله از دلاوریهای پدرش گفت…ملا خدامراد ابیاتی از شاهنامه فردوسی را زمزمه کرد.نجف یواشکی خودش را به تخت بیت الله رسانید و گفت: کاکا بیت الله، حالت خوب خوب شد ولی چه فایده ،نه به شهر میری و نه هم کسی برات بستنی می خرد.؟آقای غلامی که حرف های نجف را شنیده بود،به نجف گفت: پسرم ،آخرین بار که بستنی خوردی کی بود؟ بیت الله از زیر سرم گفت: آقا اجازه، نجف اصلا شهر نرفت،تا حالا نه بستنی خورد و نه مزه بستنی زیر دهانش رفت، او فقط عکس بستنی را در کتاب علوم دید… .دکتر که صدای بیت الله را شنیده بود، مات و مبهوت مانده بود که بخاطر سلامت بیت الله بخندد یا بخاطر فلاکت نجف خون گریه کند. بیت الله ترخیص شد.آقای غلامی به معمای نجف و بچه های معصومی که تحت تاثیر تبلیغات نجف عشق خوردن بستنی صبح را شب و شب را سحر می کردند مشغول بود.نجف قد کوتاهی داشت، مثل بلبل حرف می زد،او می گفت : آدم توی دهان شیر هم باید حرفش را بزند، نجف می گفت: بستنی خیلی خاصیت دارد.آقای غلامی در یک دو راهی بُن بست خرش به گِل نشست.یا باید همه بچه ها را به شهر می برد و برایشان بستنی می خرید که اصلا امکان پذیر نبود،زیرا خانواده ها زیر بار نمی رفتند و از همه مهمتر تدارک چند مینی بوس و خوابگاه و تهیه ناهار و شام و سایر مخارج پول هنگفتی می طلبید که با مواجب آقای غلامی زمین تا آسمان فاصله داشت. راه حل دوم این بود که در خود آبادی بستنی تهیه کنند،اما آبادی نه برق داشت و نه یخچال و نه هم تجهیزات و وسایل ساخت بستنی در آن وجود داشت.آقای غلامی بعد از ساعت ها تفکر،برای تشریک مساعی و یافتن راه حل در روز دوشنبه دوم اردیبهشت ۱۳۵۶ خورشیدی بعد از صرف شامی مختصر به دیدن خالو احمد که مهتر و بزرگ آبادی بود، رفت،خالو خان احمد اهل کتاب بود و مطالعه،سرد و گرم روزگار چشیده،بیشتر شهرهای ایران را دیده،خالو اهل بزم و مجلس بود،طبع شاعری داشت و شاعر بود،خانه اش محفل بزرگان بود. آقای غلامی از نجف گفت و از کودکانی که بستنی در کامشان شیرین بود.خالو خان احمد گفت:در جریان مشروطه و فتح تهران،مرحوم پدرم در معیت معتضدالسلطنه اقبال دست به مجاهدت و فداکاری های زیاد زد.وقتی که به آبادی برگشت، داستان بستنی خوردنش در تهران خیلی مشتری داشت، اینقد این حکایت را برای مردم تکرار و تعریف کرد که آن را من از حفظ بلدم.پدرم می گفت: بعد از فتح تهران و استقرار امنیت و آرامش در تهران ،یک روز مرحوم اقبال با کالسکه من را به بستنی فروشی اکبر مشدی برد،این تنها مرکز بستنی فروشی در کل ایران بود و در هیچ کجای دیگر شعبه ای نداشت، مشتری هاش عموما اعیان و اشراف بودند، خیلی شیرین و سرد بود، از شیر و شکر و گلاب و هل و زعفران و خامه درست می شد. طوری این معجون را با ولع و اشتها خوردم که اسباب تعجب همگان شدم. اما آنچه برای من مایه ی تعجب بود، این بود که در این گرمای تابستان چکار می کنند که شیر و شکر اینچنین سرد و تگری بهم ماسیده می شود و با خوردن آن دهان آدم یخ می زند.خان دستم را گرفت و به زاویه ای در دکان برد،دو بشکه ی استوانه ای نشانم داد. اونی که بزرگتر بود، جنسش از چوب بود و دهانه بزرگی داشت، بشکه دومی از جنس استیل بود، که در داخل استوانه ی چوبی قرار می گرفت و روی درب آن یک دسته چوبی تعبیه شده بود. درون جدار داخلی شیر، خامه، شکر، ثعلب و زعفران، و در جدار بیرونی یخ و نمک ریخته میشد؛ سپس آن را می چرخاندند تا بستنی قوام پیدا کند، سوار کالسکه که شدیم از خان پرسیدم ، که این اکبر مشدی توی این چله تابستان از کجا یخ و برف میاره، خان گفت: زمستان که توی تهران برف می باره، یک سری تونل های زیر زمینی هست که به آنها یخچال می گویند، برف ها را به درون این یخچال ها هدایت می کنند و در فصل تابستان از آنها استفاده می کنند. برف یخچال ها که تمام بشه یک عده با خر و قاطر به قله های برفگیر مناطق ییلاقی می روند و برف و یخ بار حیوانات می کنند و در بازار می فروشند.خالو خان احمد در ادامه گفت: خود من به شهرهای زیادی رفتم، امروزه شهرهای بزرگ که متصل به برق سراسری هستند بستنی فروش ها مجهز به دستگاههای بستنی ساز و یخچال های بزرگ هستند، اما در بخشی از شهرهای کوچک و روستاهای بزرگ بستنی فروش ها هنور هم به شیوه سنتی محمد ریش و اکبر مشدی ملایری به مشتری هایشان بستنی عرضه می کنند.
آقای غلامی از شدت خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید،او اصلا این تصور هم در ذهنش خطور نمی کرد که یک ایلمرد روستایی از اینهمه دانش و تجربه برخوردار باشد، او پاسخ همه ی سئوالاتش را بدون هیچ زحمت و پژوهشی دریافت کرده بود. آقای غلامی راه حل دوم را انتخاب کرد، یعنی ساختن بستنی در آبادی و مهمان کردن نجف و همه دانش آموزان به یک بستنی خوران بزرگ.خالو خان احمد کتاب قطوری از قفسه کتابخانه اش بیرون کشید و چند سطری از مطالب آن را خواند که مضمون شان این بود،که تهیه بستنی در ایران به دنبال سفر سوم ناصرالدین شاه به فرنگ بوجود آمد و معروفترین و اولین بستنی فروش تهران و ایران محمد ریش بوده است.خالو خان احمد کتاب را بست و در ادامه گفت: میرزا رضا کرمانی همان کسی که ناصرالدین شاه را در روز پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۲۷۵ در صحن حضرت عبدالعظیم حسنی با شلیک گلوله به قتل رسانید.یک روز قبلش به دکان محمد ریش رفت و بستنی خرید و خورد. بعد ش ناصرالدین شاه را ترور کرد.
بازهممی گویند: “مامورین نظمیه که سرگرم تحقیق و تفحص درباره ریشه های ترور بودند وقتی دانستند یک روز قبل میرزا رضا از محمد ریش بستنی خریده و خورده است به سراغ او رفتند و او را به نظمیه برده زیر اشکلک انداخته و شکنجه اش کردند و مرتبا میپرسیدند: در بستنی چه ریخته بودی که میرزا رضای شال فروش فقیر کرمانی را آن قدر جرات بخشیده بود که شاه مملکت را بکشد. و اینگونه دمار از روزگار پدر صنعت بستنی ایران درآوردند.
دیگر بستی فروش مشهور تهران اکبر مشتی ملایری بود، که شرح آن را قبلا بعرض جناب آقای غلامی رسانیدم. من هم به نجف حق میدهم که عاشق بستنی باشد،اما خدا کند نجف مثل میرزا رضا شال فروش کرمانی با خوردن بستنی بد مستی نکند. آقای غلامی قاه قاه شروع کرد به خندیدن. خالو خان احمد و آقای غلامی طرح ساخت بشکه ها را طراحی کردند، بشکه فلزی را قرار شد یک جوشکار در اهواز بسازد و بشکه چوبی را اله مراد نجار خوش ذوق آبادی درست کند. آبادی هم که در یک منطقه نیمه ییلاقی قرار داشت و فاصله آن با قله های برفگیر یک نصف روز وقت می خواست و خر و قاطر برای آوردن یخ و برف هم فت و فراوان بود، شیر و شکر و گلاب و ثعلب هم در دکان های آبادی زیاد بود،درویش غریب هم سالها در شهر در بستنی فروشی ها کارگری کرده بود.
حدود ده روز گذشت، بشکه ها به بهترین شکل ممکن ساخته شدند،دکانی برای درویش غریب تدارک دیده شد، بشکه ها به دکان منتقل شدند، ملزومات و مواد اولیه تحویل درویش غریب شدند، علی عسکر و فریدون با چهارتا خر شباهنگام به سمت قله های برفگیر حرکت کردند تا قبل از دمیدن تیغ آفتاب یخ و برف را تحویل درویش غریب بدهند و به همه دانش آموزان با بستنی قیفی در حضور مردم آبادی پذیرایی کنند. آن روز نجف در پوست نمی گنجید…. خالو احمد و آقای غلامی سنگ تمام گذاشتند. دکان درویش غریب روی دست دکان محمد ریش را زده بود.
دیروز که خبر گرانی بستنی را خواندم، دلم هوای نجف را کرد، آقای غلامی که سالها پیش در خاک آرام گرفت، بیت الله برای فوق تخصص پزشکی به آلمان رفت، نجف هم که پیمانکار گردن کلفتی است، به نجف زنگ زدم ، حال و احوالش را پرسیدم،او را به گذشته های دور بردم، گذشته هایی که عشقش بستنی بود و آقای غلامی و خالو برایش سنگ تمام گذاشتند.یادش بخیر، گذشته ها چه زود گذشتند.